معنی ورزش چوبدستی

لغت نامه دهخدا

چوبدستی

چوبدستی. [دَ] (اِ مرکب) چوبدست. عصا. (دهار) (ناظم الاطباء). ازربه. باهو. تکا. رمیر. سلاح. عر زحله. قریه. قصید. قصیده. قناه. کواز. تیخه. (منتهی الارب). مرزبه. (دهار). مطواح. مقدعه. منسه. منساه. منساس. نجا. نفعه. وقام. هادیه. هراوه. (منتهی الارب) (دهار):
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.
نظامی.
پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش.
نظامی.
ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی.
سعید اشرف (در تعریف دریا از آنندراج).
امار؛ زدن کسی رابچوب دستی. تقفی، چوبدستی زدن. تهری، بچوب دستی زدن. عتله، چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت. عجراء؛ چوبدستی با گره ٔ بیرون آمده. عکوز؛ چوبدستی آهن دار. فرع، به چوبدستی زدن بر سر کسی. قشبار؛ چوبدستی درشت. کفر؛ چوبدستی کوتاه. مِرْزَبه، مِرْزَبّه؛ چوبدستی و عصای آهنین. مقلد؛ چوبدستی سرکج. مهزام، چوبدستی کوتاه. مهمزه، چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب، بچوبدستی زدن. هرو؛ بچوب دستی زدن کسی را. هری، بچوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب). رجوع به چوبدست شود.


ورزش

ورزش. [وَ زِ] (اِمص، اِ) ورزیدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به ورزیدن شود. || اجرای مرتب تمرینهای بدنی به منظور تکمیل قوای جسمی و روحی. (فرهنگ فارسی معین). || کسب. (منتهی الارب). اکتساب. (یادداشت مؤلف). به دست کردن. به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل. اندوختن. گرد آوردن. عمل کردن. کار کردن. (فرهنگ فارسی معین):
که چندین بورزید مرد جهود
چو روزی نبودش ز ورزش چه سود.
فردوسی.
هر کار که تو در جهان از بهر مرادی و شهوتی بکنی هم از آن وجه بر تو رنجی مستولی شود که ترا از ورزش آن پشیمان کند. (کتاب المعارف).
|| زرع. کشت. (یادداشت مؤلف):
بماندند پیران بی پا و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر.
فردوسی.
|| شغل. عمل. حرفه. سعی. کار. (ناظم الاطباء). پیشه. (فرهنگ فارسی معین). کار با مشقت و تعب. محنت. (ناظم الاطباء):
بشد رأی و اندیشه و کشت و ورز
که مردم ز ورزش همی گیرد ارز.
فردوسی.
شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید.
فردوسی.
به مطبخ هوس و فکرت تو بی ورزش
هزار بره ٔ ناپخته هست و ناخورده.
سوزنی.
|| تمرین و مشق. (یادداشت مؤلف). ملکه. پراتیک. هرکاری که بسیار و پی درپی کنند برای آنکه در آن هنرمند و کامل شوند. (آنندراج). مداومت دادن در هر کاری. (ناظم الاطباء):
با بلاهای دوست ورزش کن
خویشتن را بلندارزش کن.
اوحدی.
هرچه ورزش کنی همانی تو
نیکویی کن اگر توانی تو.
اوحدی.
|| کوشش و جهد. || فایده. حاصل. منفعت. || پرهیز. اجتناب. || زهد. || ریاضت و حرکات و اعمال مخصوصه که برای قوت اعمال بدنی همه روزه به جای می آورند. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

چوبدستی

(دَ) (ص نسب.) چوبدست.

فارسی به عربی

چوبدستی

خیزران الهند


چوبدستی سرکلفت

هراوه

فرهنگ فارسی هوشیار

چوبدستی

(اسم) چوبی که در دست گیرند دستوار عصا.

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

چوبدستی

دستواره

مترادف و متضاد زبان فارسی

چوب‌دستی، چوبدستی

چماق، چوبدست، عصا، عمود

معادل ابجد

ورزش چوبدستی

998

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری